هور

تارا می نویسد

هور

تارا می نویسد

کوچه ۶۰۲

گفتمش : من به دنبال یک یار می گردم 
نه به دنبال عشق !
گفتم : فهمیده ام عشق ابدی 
افسانه ای ست 
در قصه ها ..
من به دنبال یک یار می گردم 
برای تمام عمر!
یاری از جنس خودم 
که ظهر هایم را همراهش چای بنوشم ، 
باران را تماشا کنیم 
وشنوای راز هایش باشم
گفتمش : یک یار هم صحبت 
میخواهم شبیه خودم
شبیه من که شعر بخواند ،
قلم در جیبش باشد و بخندد..
یاری از جنس عشق اما 
نه خود عشق ، می خواهم
یاری میخوام 
تا تمام زندگی ام را فدایش کنم
گفتنم : عشق سوزناک است
درد دارد
درد...
جنون دارد
مرگ دارد
گفتمش: به بلندای عشق بی پروا نیستم
"عشق عالمی دگر است و 
من تا بلوغ عشق فرسنگ ها فاصله دارم"
من فقط یک یار همیشگی 
می خواهم...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

رعد می کوبد و 
عشق اندرون صراحی فرود می آید
برق می زند و
سهی قدان در سودای خالق
جان می بازند
کمی آرام تر!
سکوت !
در لحظه
باری دگر 
باران خوانده می شود ؛
"فاستمعو له و انصتو لعلکم ترحمون "

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

صدایت
از آبی ترین موج دریا 
از عاشق ترین ستاره رویا 
هم، خواستنی تر بود!
تو باید می آمدی و می دانستی 
کسی روی عرشه منتظر است!
دختری که 
از ساحل
برای شب های طوفانی ات
نت های عشق جمع کرده
تا عاشقانه به نا خدایش راز بگوید 
عشق بخواند 
و اشک بگرید ..
دختر است و می داند 
نیمه شب
قلمش 
فقط به اندازه یک امضا می تپد ..!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~

ببار ابر خیس
ببار بر سر این آشیانه
تا از وجودت پیدایش کنم
ببار ..
تا میتوانی در این حوالی باش
تا عاشقانت آرام گیرند
بگذار تمام شب و روز
بودنت را حس کنم
بگذار بدانم باران بر من می بارد و 
من تنها نیستم
بگذار شکر بگویم آمدنت را 
باریدنت را
اشک هایت را
تمام قطره های تو
آرامش من است !

~~~~~~~~~~~~~~~

امروز
بر آسمان روستا می نویسم ؛
"من یک دختر شهری ام "
برای مردمانش می نویسم ؛
آبی آسمان من به چه انداه قهوه ای ست
 و از قله و برج که بگذریم 
بعد از آن دشتی نیست ..
برهنگی ام با لباس محلی آشنا نیست
زیر پایم جز سنگ فرشی نیست
برایشان می نویسم ؛
آرامش روستایشان را قاب بگیرند و 
در صندوقچه ی اموال با ارزش 
از آن مراقبت کنند
"من یک دختر شهری ام "
طعم سجده بر سبزه را نچشیده ام
 و جز روبروی یک چهارچوب سنگی
قبله ای ندیده ام.
گمان میکنم 
طلوع خورشید را
با غروب از مغرب اشتباه گرفته ام
و نمی دانم
با شرطه 
موافق کدام عقیده می وزد ؟!
بعد ها نوشتم
ای مردمان روستا !
دنیای بزرگ من 
از زمین های کشاورزی تان کوچک تر است!!
و رویای شهر های بزرگ تر 
مرا به یاد برکه های کوچک آب می اندازد!!
در شهر ،
رنگ خدای من 
رنگ حرم سجاده است..
حال شما برایم بگویید 
با کدام واحد 
عظمت کوه را اندازه می گیرید 
 و با کدام دوربین
از تمام شهر من عکس می اندازید ؟!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

من تنها قاضی این محکمه ام 
که حکم باران بهار را می داند!
باران بهار می بارد و می گریزد 
و رد پایش را در هوا
به جا می گذارد
و در فاصله ی یک فرار ،
آفتاب رد پایش را می ستاند و 
رنگین کمانش می کند!
حکم باران بهار این است که 
فراری باشد 
 و یک فلک
به دنبالش زیبایی خلق کند

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

از خاک متولد شدم و به شعر تمام می شوم
خاک آغاز من است و شعر پایان مپ
از خاک چیده شدم و بر دفتر دیده شدم
جشن تولدم ،خاکی و بی آلایش است
حال آنکه بی تحریر بیت نمی میرم
خاک مرا مادری مهربان ،به دنیا نشاند
و شعر مرا به مرده ی خویش بازگرداند

~~~~~~~~~~~~~~~~~~

بی تغزل بگویم یا با تشبیب ،
دوست من ،تنها مطلع این شعر نو است!
از قطعه بگویم یا ترکیب ،
دوست من 
تنها مدح شعر من است
بی دوست زارم و آه..
با دوست دنیای غزل !

~~~~~~~~~~~~~~~~~

تقویم چوبی

گرد یک روزخط بکش 
و آن را از تقویم چوبی ات خارج کن !
تابستان باشد
خورشید مهمانت باشد
چای باشد 
مهربانی باشد 
و تو پی یک شعر بلند به زنی نگاه کنی 
که در ایوان تنهایی اش 
ساعت ها ،به چشمانت سیاه می نگرد !
و در ژرفای تاریکی شب
گذشته را در خفا می خواند ..
ظهر روزی که 
در قافیه شعر های مردی
گم شده بود 
و اکنون
در آغاز نیم قرن خود پیدا شده است ..
اوهم 
زندگی می کند
زیبا می خندد
گل هایش را می بوسد
و کنار بنفشه آواز می خواند..
اوهم می داند
اقاقیا حسودی می کند 
به عطش آن آسمان 
که زن را در بغل می گیرد
پس از سال ها
هنوزم در دستانش رویا دارد
و فقط دچار یک فراموشی غم آلود است؛
که نمی داند قلب روحش را
در کدام روز گرم تابستانی
چه زمانی از بی زمانی عقربه های خاکی
و به کدام حالت ممکن رهایش کرده بود ..!؟

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

نماز و سجاده همانند سجاده ای است
هر که بی عشق بکوبد در را حاصلی جز رنج و خستگی نمی یابد
و دل آزرده محفل را ترک می گوید
هرکه مخلصانه در پی گشودن درب این صندوق باشد ،
می بیند
هر آنچه که درون صندوقچه است
هر زر و آیینی که پنهان است
می بیند و
عاشقی می کند
نماز و سجاده  صندوقچه ای است ، گشودنی !
بی عشق در به این محرم اسرار مکوب !

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ومن یک بار دیگه از پشت پنجره می نویسم..
حالا ورق برگشته !
یه غروب سرده و مه غلیظی همه جارو در برگرفته..
جز شاخه های عریان درخت های بلند ، هیچ چیز مجال دیده شدن پیدا نمیکنه...
این حجم سنگین ابهام غیر قابل درکه !
مثل انبوه کلمات و حرف هایی می مونه که یه عمره معناشونو نفهمیدی...
پشت پنجره ایستادم و بک نقطه ی نامعلوم خیره میشم..
میخوام این بار از پشت تمام پنجره های مه آلود بنویسم و
فرقی نمیکنه وهم پشت پنجره مه خیالت باشه یا مه واقعیت !
مهم اینه یه بعد ناشناسی دل و ذهنتو در برگرفته...
من پشت پنجره ایستادم و حرفی نمی زنم
و به پنجره های تنهایی و سکوت ،
و به آدم های خیره شده به یه نقطه نامعلوم نگاه می کنم..
انگار هممون انعکاسی از این صحنه هستیم !
اونقدر تو خیال غرقیم که مرز واقعیت خیلی زماته شکافته ششده برامون !
ما ، ادم های پشت پنجره های اوهام !
ما ، آدم های سکوت
ما ،‌آدم های خیره به یه نقطه نامعلوم
ما همونیم که یه روزی نیما صدا میزد ، آی آدم ها ...
نیما هم از این سکوتی که به راه انداختیم گله داشت !
سکوت کردیم و هرروز غیر واقعی تر شدیم و دنیامون پر از مه شد ..
غروبی سرد ، شبی سرد تر به همراه میاره
اما وقتی همه جا مه آلود باشه ،
تاریکی غروب تیره تر نمیشه و رو به روشنایی قدم بر میداره..
این قانون شب های مه آلوده..
شبمون سردتر میشه و روشن تر !
درست مثل خوشحالی هامون..
ورق باز هم بر می گرده
شب به صبح پیوند میخوره
و آسمون دیدنی تر میشه
زمستون  به آرومی پیش میره
و همچنان برگ های سبز به قوت خودش باقیه !
پشت همین پنجره ها به خواب میریم
و وقتی که بیدار شدیم
" هور " به همه چیز نور میبخشه...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
#تارااستوارپور