باز یه صفحه ی سپید روبروم قرار گرفت و من تسلیم شدم در مقابل سکوتش !
در یک لحظه کیش و مات میکنه این کاغذ سپید قلم رو..
با وجود این واهمه تصمیم گرفتم سپیدیش رو طی کنم و چند سطری تیرگی بهش اضافه کنم به این امید که شاید همه ی سیاهی های نا گفته ام راهشونو به صفحه های سپید باز کنن!
امروز سومین روز شهریور ماهه. ساعت چهار و نیم ظهر روز جمعه رو نشون میده و من طبق معمول این روز ها خوابم نمیبره حتی شده نیم ساعت چشم رو هم بذارم.نمیخوام از ناراحتی ها و اتفاق های بد بگم. فقط و فقط دارم تمام سعیمو میکنم بتونم برگردم به اون تارای یکی دوسال پیش. به حس های قبلیم. به روز های گذشته ام. اما میدونم این بین کمی غم پیدا میشه که نتونستم مهارش کنم..
نمیتونم انکار کنم چه روز های سختی رو گذروندم و چقد عوض شدم وچقدر هم با خود قبلیم فاصله گرفتم اما حداقل میخوام یه قدمی بردارم تا این ویرانه حالم رو با دستای خودم بسازم. درسته این خود جدیدم رو هیچ جوره نمیشناسم اما تارای قبلی رو که یادم هست !!حداقل میتونم گاهی وقت ها به یاد بیارم اون روزها و اون حس ها و این لحظه رو فراموش کنم.
الان که از نوشتن چند سطر هم گذشتم یه قدم بزرگی حساب میشه برام. منی که حرف زدن هم سخت شده برام چه برسه به درد و دل کردن..
اوایل شهریوره. من یه بار تصمیم گرفتم برگردم به زندگی مورد علاقه خودم.حداقل کار روزانه بنویسم و نوشته ای بخونم و به صدای بارونی که میدونم روز های آینده می باره گوش کنم.
باورش سخته اما من هنوزم عاشق بارونم ...